داستان کوتاه" رفیق نا رفیق"

هوا سرد بود،لباس گرمی تنش نبود،نه اینکه نمی خواست لباس گرم بپوشه...نه اینکه سرما رو حس نمی کرد...نه فقط لباس گرمی نداشت تا تن سردش رو باهاش گرم کنه.
تو خودش مچاله شد و کمی به حلب روغنی که آتیشی توش به راه بود نزدیک شد.
ایوب لگدی به پاش زد و گفت:برو اونور .
با حسرت به بساطشون خیره شد.
بینی اش رو بالا کشید،سرما نخورده بود،اما بی حال بود،تموم تنش درد می کرد ....خودش میدونست دردش چیه؟
بالاخره بعد از نیم ساعتی ایوب و رفیقاش بساطشون رو جمع کردن و رفتن و باز اون موند و تنی که نیاز داشت آروم شه.
بلند شد،توی کوچه قدم زد تا بلکه چیزی پیدا کنه تا بتونه پول مواد امشبش رو مهیا کنه.
باز بینی اش رو بالا کشید و دستاش رو بیشتر بهم پیچوند،قامتش خمیده شده بود،نه از پیری،از بی کسی که خودش باعثش بود.
نگاهش به در باز پارکینگی افتاد...نزدیکتر رفت،چرخ زاپاس ماشین جلو چشمش اومد.
تا حالا تجربه اش نکرده بود،مواد رو نمیگم،دزدی رو میگم،اما مثل اینکه از امشب به بعد قرار بود به معتاد بودنش دزد بودن هم اضافه شه.
چشاش از زور بی حالی در حال بسته شدن بودند،به زور خودش رو به در باز پارکینگ رسوند و باز نگاهش زوم شد روی چرخ ماشین.
با چشمای خمارش زل زد بود به پارکینگی که کسی توش نبود،اولین بارها سخت بودند،اما فقط اولین بارها....یه روز پدرش گفته بود مواظب باش اولین بار ها رو تجربه نکنی...اما اون کرده بود.
با قدمهایی که از ترس کند شده بودن به لاستیک زاپاس نزدیک شد.دست دراز کرد و اونو برداشت،پیشونیش عرق کرده بود،توی هواس سرد زمستون گرمش شده بود،اونم از تجربه اولین باری که ممنوعه بود.
اولین بارها رو قبلا هم تجربه کرده بود وقتی پدرش گفته بود با این دوستات نگردد و اون صد بار گفته بود من دوستام رو می شناسم و میدونم هیچ مشکلی ندارن و شمایی که بی خودی گیر میدی...شمایی که منو نمی فهمید.
با قدمهایی که از ترس تند شده بودند به در پارکینگ نزدیک شد که صدایی داد زد کجا؟
از ترس تو جاش خشکش زد،و پشت بند صدای مردونه ،صدای زنونه ای گفت:حمید چی شده؟
صدا چقدر براش آشنا بود....انگاری زیادی آشنا بود...مگه چند سال بود که این صدا رو نشنیده بود؟پنج سال؟شاید کمی بیشتر...
لاستیک زاپاس رو انداخت و با تموم قدرتی که نداشت و پیدا کرده بود پا به فرار گذاشت.
نمی خواست بایسته و تو چشمای خواهری زل بزنه که یه روزی برای منصرف کردنش به پاش افتاده بود.
همون شبی که ساکش رو جمع کرده بود...همون وقتی که تو بیست سالگی خونه پدرش رو ترک کرده بود ،فقط بخاطر اینکه رفاقت میخواست و خونواده اش ممنوع کرده بودن رفاقت رو....
صدای قدمها رو نشنید...به دیوار تکیه داد....عرق از سرو روش توی این سرما سرازیر شده بود...اشک هم حالا همراه دونه های سرد عرق شده بود.
زار زد به حال خودش....به حال روزه هایی که می تونست بهتر باشن...به حال رفاقتی که رفاقت نبود زهر بود... رفیقی که نارفیق بود...به حال همه داشته هایی که یه روز فکر می کرد نداشته...به حال سخت گیری های پدرش...خم شد و کف زمین نشست و با خودش فکر کرد محمد هفته پیش اور دوز کرد و خلاص شد....من کی قراره از این زندگی حذف شم،گیم اور شده بود...دلش تنگ شده بود برای روزهایی که خونواده اش درکش نمی کرد اما حداقل خونواده داشت.
سرش رو زانوش گذاشت که صدای تق تق کفشی به گوشش رسید.

داستان کوتاه "دادگاه"

دادگاه


توی اون هیاهو و سر صدا و داد و بیداد و دعوا ،آروم نشسته بودم و با بغض به مردی نگاه می کردم که عاشقش بودم،به مردی که بعد از سه سال زندگی راحت کنارم زد.

نگاهم رو دو تا دور سالن چرخوندم،نگاهم به مرد مسنی افتاد که دستبند به دست کنار سربازی ایستاده بود که خمیازه کشان پرونده ای رو دستش گرفته بود و به دیوار روبروش خیره شده بود.

صدادی داد و بیداد از اتاق روبرو باعث شد نگاهم بچرخه روی در سبز رنگ روبروم.به اتاق شماره 101....صدای داد و بیداد مردی که می گفت ،طلاقشو میدم اما مهرشو نمیدم و صدای ضجه های زنی که می گفت اینه جواب بیست سال سوختن و ساختنم.

دوباره حالم داشت بهم می خورد،فضای خفقان آوری که تا حالا چند بار توش قدم گذاشته بودم و هر بار تنها بودم.تنهای تنها...

دوباره به مرد زندگیم خیره شدم،به مردی که به کفشهای براق و واکس خورده اش خیره شده بود.به مردی که مثل همیشه خوشتیپ بود،جذاب و شیک...به مردی که بخاطرش پشت پا زدم به خونواده ام و همه کسم.
اونقدر بهش خیره شدم و زمان و مکان رو فراموش کردم که سنگینی نگاهم باعث شد سرش رو بالا بیاره و نگاهم کن ِ.

بی هیچ حسی،تهی ،خیره شد بهم.سعی کردم پلک نزنم،نمی خواستم اشکی که پشت پلکم لونه کرده بریزه،من هنوز عاشقانه این مرد رو می پرستیدم.

نمیدونم اسممون رو صدا زدن یا نه،من که توی حال و هوای دیگه ای بودم،بلند شد،کیفش رو برداشت و جلوم ایستاد و آروم گفت:بلند شو نوبت ما شد.

نتونستم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم،عصبی نگاهش رو ازم گرفت و گفت:بذار همه چی تموم شه،قرار بود اگه بعد از یه سال نتونی عاشقم کنی همه چی رو تموم کنیم،سه سال گذشته و من هنوز هیچ حسی بهت ندارم،حتی دیگه حس ترحمم هم ته کشیده،کاش روزی که غرورت رو زیر پا گذاشتی و گفتی دوستم داری،رک و پوست کنده بهت می گفتم که من نمی تونم عاشقت شم،عشق که زوری نیست.کاش اون روز گریه هات دلم رو به رحم نمی آوردن.تو به عنوان منشی قابل احترام بودی برام،اما من هیچ وقت به عنوان شریک و عشقم بهت نگاه نکردم.

حتی برنگشت که دیگه نگاهم کن ِ،در اتاق رو باز کرد و منتظر شد من قبل از اون وارد شم.بی حال و بی رمق وارد شدم و خودم رو روی صندلی پرت کردم.بدون فاصله کنارم نشست.

قاضی حرف میزد و من توی گذشته ای سیر می کردم که فکر می کردم عشق رئیس و منشی شدینیه،اون جواب میداد و من به روزهایی فکر می کردم که مادرم منو از این عشق حذر می کرد....دوباره قاضی حرف میزد و من به روزهایی فکر می کردم که بهش ابراز علاقه کردم و اون هیچ وقت حتی نگفت منم همینطور....حتی نگفت منم....


با دستی که روی دستم قرار گرفت دوباره به حال برگشتم،دستش رو برداشت و گفت:حرفی داری بزنی؟

با بغض بلند شدم و به مرد کت و شلوار پوشی که روبروم نشسته بود و زل زده بود بهم تا هر چه زودتر حرف بزنم و اون حکم بده نگاه کردم.

دهنم خشک شده بود،بغضی که تو گلوم نشسته بود رو با قورت دادن آب گلوم پایین فرستادم و گفتم:قبل از اینکه وارد این اتاق شم ،خیلی حرفا داشتم بزنم،به این فکر کردم که چرا وقتی یه مرد میگه من زنم رو نمی خوام و می خوام طلاق بدم حتی اگه زن طلاق نخواد آخرش حکم طلاق رو میدن ،اما اگه یه زن شوهرش رو نخواد اما مرد بگه حاضر نیست طلاق بده کسی حکم طلاقی واسه زن صادر نمی کنه.

قاضی متاثر خواست چیزی بگه که گفتم:نه،نمی خوام التماستون کنم که باز نوشتن حکم رو عقب بندازین،چقدر باید خودم رو بخاطر خواستنش کوچیک کنم،چقدر غرورم رو بشکنم،خب منو نمی خواد،نتونستم طبق قرارمون عاشقش کنم،آقای قاضی شش ماهه که دارم شب و روز فکر می کنم،روزی هزار بار از فکر از دست دادنش می میرم،با ترس لحظه به لحظه می شمارم که نکنه این جلسه حکم طلاق رو بنویسن،اما امروز ازتون خواهش می کنم،التماس می کنم خلاصم کنید،می خوام به جای اینکه روزی هزار بار از ترس از دست دادنش بمیرم ،یه بار بمیرم برای از دست دادنش

پاهام خم شدن و رو روی صندلی افتادم ،با هق هق گفتم خواهش می کنم تمومش کنید.

صدای قاضی آروم بلند شد:شما چی آقا هنوز سر حرفتون هستید.

نشنیدم چی گفت ،شاید سرش رو به نشونه آره تکون داد که قاضی گفت:پس یه آزمایش بگیرین که خانمتون باردار نباشن ،نتیجه اش رو بیارین تا حکم رو صادر کنم.

تموم شد،حس کردم نفسم بریده شد،خالی شدم ،تهی...بلند شدم.بدون اینکه نگاهش کنم بی روح قدم برمیداشتم.توی اون سرو وصدا و هیاهو صدای قدمهاش رو هنوز هم می تونستم تشخیص بدم،پشت سرم راه میرفت .

از محوطه خارج شدیم،به خیابون پر رفت و آمد خیره شدم،جلوم ایستاد و گفت:برو خونه ،من باید برم شرکت،فردا می ریم آزمایشگاه .

رفت به همین سادگی و من با تلخ خندی دست روی شکمم کشیدم و گفتم:چرا بابات که شش ماه تقاضای طلاق داده هنوز هم موقع خواب هم سرم ِ؟چرا سرش رو روی همون بالشتی میذاره که من میذارم؟مانتوم رو چنگ زدم و با بغض ادامه دادم:مامان تو میدونستی من ویار دارم؟هوس آغوش پدرت رو دارم.

با پشت دستام اشکام رو پاک کردم . دستام رو تو جیبای پالتوم کردم و سمت پیاده رو قدم برداشتم.

"گفت فردا میریم آزمایشگاه."