رمان فقط یک شوخی بود قسمت سوم


قسمت سوم
بعد از شام، به مامان که هنوز در حال مرتب کردن آشپزخونه بود ، شب بخیری گفتم و سمت اتاقم حرکت کردم که با شنیدن اسم خودم پشت در اتاق مامان ایستادم.اینم از مزایای بلندی صدای دختر خالمه.
انگار داشت با تلفن حرف میزد. گوشم رو به در چسبوندم تا بفهمم چی میگه. یه وقت با خودتون نگید که من از فالگوش وایسادن خوشم میاد! نه! من فقط کنجکاو شده بودم بفهمم چی میگه در موردم.
خلاصه یهو گفت: نه بابا ، آدم حسابش نکردم ، پسره پررو. دیدیش وقتی میاد شهرستان چجوری پیراهنش همه اش آستین بلنده و شلوار جینم تا حالا ندیدیم تنش، خب آره ....نه بابا ...خودمم اول تعجب کردم...هم جین می پوشه هم تی شرت....فقط این موهاش هنوز کوتاهند...صدای خنده اش بلند شد و گفت: کوفت من اگه می خواستمش بهش جواب مثبت می دادم. فقط دارم براش بازار گرمی می کنم بلکه تو خر شی و ....
یهو اخمام تو هم رفت. درسته اهل شوخی بودم اما هیچ وقت هم سعی نکردم کسی رو مسخره کنم و اسباب خنده خودم رو فراهم کنم.
بی خیال گوش دادن به حرفای صد من یه غازش شدم و در اتاقم رو محکم بهم کوبیدم.
 صبح با صدای مامان که می گفت: بلند شو ! نمازت قضا شد، بیدار شدم. هنوز تحت تاثیر حرفهایی که دیشب شنیده بودم اخم کرده بودم. دیشب تا صبح با خودم فکر کرده بودم. انگار لازم داشتم اون حرفها رو بشنوم تا باورم بشه واقعا منو نمی خواست و جواب منفیش ناز و ادا نیست.
به درکی گفتم و رفتم سمت دستشویی که اون قبل از رسیدن من از دستشویی خارج شد. بی خیال از کنارش گذشتم که متعجب از حرکت من آروم سلام کرد.
سری تکون دادم و تو دلم گفتم: به من می خندی؟ برای من بازار گرمی می کنی؟ خر شه؟ باشه !
سر صبحونه هم بدجوری حالم گرفته شده بود. میدونم الان داری میگه حقته! منم دعا می کنم عاشقش تا بفهمی حقمه یعنی چی؟
لیوان چاییم رو که خنک شده بود سر کشیدم و سمت اتاقم حرکت کردم که مامان گفت: امروز با سمن میری دیگه؟
سمن: نه خاله جان ممنون خودم میرم.
برگشتم طرفش و گفتم: باهات میام، خودمم اونجا کار دارم.میرم آماده شم.
جلوی آیینه که ایستادم. به موهام که خیلی کوتاه بود دست کشیدم. تصمیم گرفتم بذارم بلند شن. مدیونی فکر کنی بخاطر حرف سمنه نه فقط دیدم یه ذره بلندتر شن بیشتر بهم میان. این دفعه هم با دقت لباسام رو انتخاب کردم. پیراهن سورمه ای آستین بلندم رو همراه شلوار کتون به همون رنگ پوشیدم. آستینای پیراهن رو تا آرنج تا زدم . موهامم که کوتاهند و کاریشون نمیشه کرد.
دست بردم سمت کشو و ساعت بند چرمی که هیچ وقت دستم نمی کردم و هدیه فرهود بود رو دستم کردم. خودم از بستن ساعت خوشم نمیاد چون الکی باعث میشه آدم استرس بگیره. اگه دروغ میگم بگو دروغه؟ حالا این همه به خودم رسیدم اگه به چشمش بیام خوبه.
اسانس عطری که روی میز جلوی آیینه بود رو برداشتم و کمی روی دستم زدم و به گردن و صورتم کشیدم. با افکار مثبت هیجده ای که ناخودآگاه به ذهنم رسید خنده ام گرفت. حالا تو نیشت واسه چی باز شد. فکر رو من کردم. آها فکر کردی بهت میگم؟ عمرا....دوست داری خودت بشین فکر کن.
کفش اسپورت مشکی ام رو از جا کفشی کنار در برداشتم و داد زدم: مامان من تو ماشین منتظرم به سمن بگو بیاد.

نظرات 4 + ارسال نظر
نادم چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:51 ب.ظ http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

وقتی زنی عــاشـق میشود،

دستــِـ خـودش نیستــ ؛

بــا صـدای آرام صـحـبـتــ میکند . . .

عـشـوه هـایـش بـیـشـتــر میشود . . .

حـسـادت زنــانــه میکند . . .
چـون نمیخواهد کـسی حـتـی بـــه عـشـقـش نـگاه کـنـد،

... هـمـیـشــه میگویـــد تــــو مــال مــن هـسـتـی !

mahinfk چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:21 ب.ظ

( حالا تو نیشت واسه چی باز شد. فکر رو من کردم. )

من نیشم بعد این جمله باز شد
خیلی جالب با ادم ،طرفِ صحبت میشه

ارامی شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:39 ب.ظ

جدا این اقا مهدی از چی این سمن خانوم خوشش اومده؟
وقتی طرزفکر و رفتارش اینه خدا به داد زندگی کردنش برسه...

در ضمن اقا مهدی هر کی فال گوش وایسه مسلما حرفای خوبی نمیشنوه ...امیدوارم درس شده باشه براتون

من که فکر نمی کنم دست عبرت شده باشه.

/لاله/ سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:20 ب.ظ

این شازده هم که مثل خاله زنکهاست هم فالگوش می ایسته هم از روی حرفهایی که شنیده خودآرایی می کنه
اما من خوشم اومد که سمن اون حرفها رو زد . لازم بود بادش بخوابه . خوب نیست آدم خود شیفته باشه ( منم اصلا نیستم ) :

من میدونم خانمها اصلا خودشیفته نیستن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد