رمز فایلها

سلام....یه سری از پی دی افهای رمانها  و فرمت موبایل رو خودم ساختم که بدون رمز هستند. اما اونایی که رمز دارند رو از روی سایت نودهشتیا برداشتم پس پسوردشون میشه www.98ia.com

داستان کوتاه" رفیق نا رفیق"

هوا سرد بود،لباس گرمی تنش نبود،نه اینکه نمی خواست لباس گرم بپوشه...نه اینکه سرما رو حس نمی کرد...نه فقط لباس گرمی نداشت تا تن سردش رو باهاش گرم کنه.
تو خودش مچاله شد و کمی به حلب روغنی که آتیشی توش به راه بود نزدیک شد.
ایوب لگدی به پاش زد و گفت:برو اونور .
با حسرت به بساطشون خیره شد.
بینی اش رو بالا کشید،سرما نخورده بود،اما بی حال بود،تموم تنش درد می کرد ....خودش میدونست دردش چیه؟
بالاخره بعد از نیم ساعتی ایوب و رفیقاش بساطشون رو جمع کردن و رفتن و باز اون موند و تنی که نیاز داشت آروم شه.
بلند شد،توی کوچه قدم زد تا بلکه چیزی پیدا کنه تا بتونه پول مواد امشبش رو مهیا کنه.
باز بینی اش رو بالا کشید و دستاش رو بیشتر بهم پیچوند،قامتش خمیده شده بود،نه از پیری،از بی کسی که خودش باعثش بود.
نگاهش به در باز پارکینگی افتاد...نزدیکتر رفت،چرخ زاپاس ماشین جلو چشمش اومد.
تا حالا تجربه اش نکرده بود،مواد رو نمیگم،دزدی رو میگم،اما مثل اینکه از امشب به بعد قرار بود به معتاد بودنش دزد بودن هم اضافه شه.
چشاش از زور بی حالی در حال بسته شدن بودند،به زور خودش رو به در باز پارکینگ رسوند و باز نگاهش زوم شد روی چرخ ماشین.
با چشمای خمارش زل زد بود به پارکینگی که کسی توش نبود،اولین بارها سخت بودند،اما فقط اولین بارها....یه روز پدرش گفته بود مواظب باش اولین بار ها رو تجربه نکنی...اما اون کرده بود.
با قدمهایی که از ترس کند شده بودن به لاستیک زاپاس نزدیک شد.دست دراز کرد و اونو برداشت،پیشونیش عرق کرده بود،توی هواس سرد زمستون گرمش شده بود،اونم از تجربه اولین باری که ممنوعه بود.
اولین بارها رو قبلا هم تجربه کرده بود وقتی پدرش گفته بود با این دوستات نگردد و اون صد بار گفته بود من دوستام رو می شناسم و میدونم هیچ مشکلی ندارن و شمایی که بی خودی گیر میدی...شمایی که منو نمی فهمید.
با قدمهایی که از ترس تند شده بودند به در پارکینگ نزدیک شد که صدایی داد زد کجا؟
از ترس تو جاش خشکش زد،و پشت بند صدای مردونه ،صدای زنونه ای گفت:حمید چی شده؟
صدا چقدر براش آشنا بود....انگاری زیادی آشنا بود...مگه چند سال بود که این صدا رو نشنیده بود؟پنج سال؟شاید کمی بیشتر...
لاستیک زاپاس رو انداخت و با تموم قدرتی که نداشت و پیدا کرده بود پا به فرار گذاشت.
نمی خواست بایسته و تو چشمای خواهری زل بزنه که یه روزی برای منصرف کردنش به پاش افتاده بود.
همون شبی که ساکش رو جمع کرده بود...همون وقتی که تو بیست سالگی خونه پدرش رو ترک کرده بود ،فقط بخاطر اینکه رفاقت میخواست و خونواده اش ممنوع کرده بودن رفاقت رو....
صدای قدمها رو نشنید...به دیوار تکیه داد....عرق از سرو روش توی این سرما سرازیر شده بود...اشک هم حالا همراه دونه های سرد عرق شده بود.
زار زد به حال خودش....به حال روزه هایی که می تونست بهتر باشن...به حال رفاقتی که رفاقت نبود زهر بود... رفیقی که نارفیق بود...به حال همه داشته هایی که یه روز فکر می کرد نداشته...به حال سخت گیری های پدرش...خم شد و کف زمین نشست و با خودش فکر کرد محمد هفته پیش اور دوز کرد و خلاص شد....من کی قراره از این زندگی حذف شم،گیم اور شده بود...دلش تنگ شده بود برای روزهایی که خونواده اش درکش نمی کرد اما حداقل خونواده داشت.
سرش رو زانوش گذاشت که صدای تق تق کفشی به گوشش رسید.

داستان کوتاه "دادگاه"

دادگاه


توی اون هیاهو و سر صدا و داد و بیداد و دعوا ،آروم نشسته بودم و با بغض به مردی نگاه می کردم که عاشقش بودم،به مردی که بعد از سه سال زندگی راحت کنارم زد.

نگاهم رو دو تا دور سالن چرخوندم،نگاهم به مرد مسنی افتاد که دستبند به دست کنار سربازی ایستاده بود که خمیازه کشان پرونده ای رو دستش گرفته بود و به دیوار روبروش خیره شده بود.

صدادی داد و بیداد از اتاق روبرو باعث شد نگاهم بچرخه روی در سبز رنگ روبروم.به اتاق شماره 101....صدای داد و بیداد مردی که می گفت ،طلاقشو میدم اما مهرشو نمیدم و صدای ضجه های زنی که می گفت اینه جواب بیست سال سوختن و ساختنم.

دوباره حالم داشت بهم می خورد،فضای خفقان آوری که تا حالا چند بار توش قدم گذاشته بودم و هر بار تنها بودم.تنهای تنها...

دوباره به مرد زندگیم خیره شدم،به مردی که به کفشهای براق و واکس خورده اش خیره شده بود.به مردی که مثل همیشه خوشتیپ بود،جذاب و شیک...به مردی که بخاطرش پشت پا زدم به خونواده ام و همه کسم.
اونقدر بهش خیره شدم و زمان و مکان رو فراموش کردم که سنگینی نگاهم باعث شد سرش رو بالا بیاره و نگاهم کن ِ.

بی هیچ حسی،تهی ،خیره شد بهم.سعی کردم پلک نزنم،نمی خواستم اشکی که پشت پلکم لونه کرده بریزه،من هنوز عاشقانه این مرد رو می پرستیدم.

نمیدونم اسممون رو صدا زدن یا نه،من که توی حال و هوای دیگه ای بودم،بلند شد،کیفش رو برداشت و جلوم ایستاد و آروم گفت:بلند شو نوبت ما شد.

نتونستم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم،عصبی نگاهش رو ازم گرفت و گفت:بذار همه چی تموم شه،قرار بود اگه بعد از یه سال نتونی عاشقم کنی همه چی رو تموم کنیم،سه سال گذشته و من هنوز هیچ حسی بهت ندارم،حتی دیگه حس ترحمم هم ته کشیده،کاش روزی که غرورت رو زیر پا گذاشتی و گفتی دوستم داری،رک و پوست کنده بهت می گفتم که من نمی تونم عاشقت شم،عشق که زوری نیست.کاش اون روز گریه هات دلم رو به رحم نمی آوردن.تو به عنوان منشی قابل احترام بودی برام،اما من هیچ وقت به عنوان شریک و عشقم بهت نگاه نکردم.

حتی برنگشت که دیگه نگاهم کن ِ،در اتاق رو باز کرد و منتظر شد من قبل از اون وارد شم.بی حال و بی رمق وارد شدم و خودم رو روی صندلی پرت کردم.بدون فاصله کنارم نشست.

قاضی حرف میزد و من توی گذشته ای سیر می کردم که فکر می کردم عشق رئیس و منشی شدینیه،اون جواب میداد و من به روزهایی فکر می کردم که مادرم منو از این عشق حذر می کرد....دوباره قاضی حرف میزد و من به روزهایی فکر می کردم که بهش ابراز علاقه کردم و اون هیچ وقت حتی نگفت منم همینطور....حتی نگفت منم....


با دستی که روی دستم قرار گرفت دوباره به حال برگشتم،دستش رو برداشت و گفت:حرفی داری بزنی؟

با بغض بلند شدم و به مرد کت و شلوار پوشی که روبروم نشسته بود و زل زده بود بهم تا هر چه زودتر حرف بزنم و اون حکم بده نگاه کردم.

دهنم خشک شده بود،بغضی که تو گلوم نشسته بود رو با قورت دادن آب گلوم پایین فرستادم و گفتم:قبل از اینکه وارد این اتاق شم ،خیلی حرفا داشتم بزنم،به این فکر کردم که چرا وقتی یه مرد میگه من زنم رو نمی خوام و می خوام طلاق بدم حتی اگه زن طلاق نخواد آخرش حکم طلاق رو میدن ،اما اگه یه زن شوهرش رو نخواد اما مرد بگه حاضر نیست طلاق بده کسی حکم طلاقی واسه زن صادر نمی کنه.

قاضی متاثر خواست چیزی بگه که گفتم:نه،نمی خوام التماستون کنم که باز نوشتن حکم رو عقب بندازین،چقدر باید خودم رو بخاطر خواستنش کوچیک کنم،چقدر غرورم رو بشکنم،خب منو نمی خواد،نتونستم طبق قرارمون عاشقش کنم،آقای قاضی شش ماهه که دارم شب و روز فکر می کنم،روزی هزار بار از فکر از دست دادنش می میرم،با ترس لحظه به لحظه می شمارم که نکنه این جلسه حکم طلاق رو بنویسن،اما امروز ازتون خواهش می کنم،التماس می کنم خلاصم کنید،می خوام به جای اینکه روزی هزار بار از ترس از دست دادنش بمیرم ،یه بار بمیرم برای از دست دادنش

پاهام خم شدن و رو روی صندلی افتادم ،با هق هق گفتم خواهش می کنم تمومش کنید.

صدای قاضی آروم بلند شد:شما چی آقا هنوز سر حرفتون هستید.

نشنیدم چی گفت ،شاید سرش رو به نشونه آره تکون داد که قاضی گفت:پس یه آزمایش بگیرین که خانمتون باردار نباشن ،نتیجه اش رو بیارین تا حکم رو صادر کنم.

تموم شد،حس کردم نفسم بریده شد،خالی شدم ،تهی...بلند شدم.بدون اینکه نگاهش کنم بی روح قدم برمیداشتم.توی اون سرو وصدا و هیاهو صدای قدمهاش رو هنوز هم می تونستم تشخیص بدم،پشت سرم راه میرفت .

از محوطه خارج شدیم،به خیابون پر رفت و آمد خیره شدم،جلوم ایستاد و گفت:برو خونه ،من باید برم شرکت،فردا می ریم آزمایشگاه .

رفت به همین سادگی و من با تلخ خندی دست روی شکمم کشیدم و گفتم:چرا بابات که شش ماه تقاضای طلاق داده هنوز هم موقع خواب هم سرم ِ؟چرا سرش رو روی همون بالشتی میذاره که من میذارم؟مانتوم رو چنگ زدم و با بغض ادامه دادم:مامان تو میدونستی من ویار دارم؟هوس آغوش پدرت رو دارم.

با پشت دستام اشکام رو پاک کردم . دستام رو تو جیبای پالتوم کردم و سمت پیاده رو قدم برداشتم.

"گفت فردا میریم آزمایشگاه."

رمان فقط یک شوخی بود قسمت دوم

قسمت دوم


با دیدنش یه لبخند عریض که سی و دو تا دندونم رو نشون می داد روی لبم نشست. اما برای اینکه سه نشه سریع اخم کردم و گفتم: سلام دختر خاله!

مامان که هنوز در حال ماچ و بوسه این سمن خانم بود. دیدم این دوتا قصد ندارن سلام و احوالپرسیشون رو تموم کنن برای همین گفتم: مامان دیر شد، بهتره بریم خونه!
مامان هم بالاخره رضایت داد و این سمن خانم چشمش بالاخره به جمال بنده روشن شد و با کلی افاده یه سلام تحویلم داد. که همونم بخوره تو سرم نمی گفت بهتر بود.
خلاصه جونم برات بگه همین که سوار ماشین شدیم و من پا گذاشتم روی پدال گاز این سمن خانم اشکش دراومد. از آیینه نگاش کردم و گفتم: چی شده دخترخاله دلت تنگ شد؟ خب تو که طاقت دوری نداری واسه چی اینجا رو انتخاب کردی؟
مامان: مهدی؟
این یعنی خفه شو! سمن خانم هم به چشم غره اکتفا کرد.
یکی نمی شناستش فکر می کنه ملکه انگلیسی چیزی هستش! والله! خواستم مثل این پسرا که با اخم دل دخترا رو می برن و روزی دو فصل کتکشون میزنن و کلا خشن تشریف دارن، باشم بلکه این سمن من رو ببینه. من که میدونم اینا همه اش آثار خوندن این رمانای عاشقونه اس که دختره دفعه آخر که ازش خواستم بهم فکر کنه ، برگشت گفت: من از مردی که جذبه نداشته باشه خوشم نمیاد!
یکی نیست بهش بگه آخه تو از زندگی چی می دونی؟ احمق بهم میگه تو بلدی اصلا غیرتی شی؟ خدا ! !فکر کرده غیرت به اینه که دم به دقیقه داد بزنم که دختر خاله این کار رو بکن اون کار رو نکن.
خب مهدی نیستم اگه کاری نکردم که خودش بیاد التماس کنه که همون مهدی قبل باشم. البته فرهود دوستم میگه من هیچ وقت نمی تونم جدی باشم و شاید همین شوخیای زیادم باعث فراری دادن این دختر شده.
نمی دونم شاید راست میگه!
با توقف ماشین مامان و سمن سریع پیاده شدم. من رفتم سراغ صندوق عقب تا چمدون و ساکش رو پایین بیارم. همین که خواست وارد خونه شه گفتم: دختر خاله چمدون و ساکت یادت نره!
متعجب برگشت طرفم.این یعنی تو بیارشون تو!
اما خب از اونجایی که قرار بود ادبش کنم دلم اصلا به حالش نسوخت و چمدون و ساک رو گذاشتم جلو پاش.ماشین رو قفل کردم و بهش اشاره کردم از جلوی در بره کنار وارد خونه شدم. مامان که تو آشپزخونه بود گفت: چی شد پس سمن کجاست؟!
بی خیال سمت اتاقم رفتم و گفتم: داره ساک وچمدونش رو میاره!
مامان با دست به گونه اش زد و گفت: خجالت بکش ، پس تو چکاره ای اون چمدون و ساک رو بیاره تو؟
با اخم گفتم: مگه من حمال خواهرزاده اتونم؟!
-نه نیستی ، خودم میرم میارم!
خب از اونجا که من هیچ وقت اهل ناراحت کردن مامانم نیستم سریع گفتم: نمی خواد خودم رفتم!
مامان هم با لبخندی که نشان از پیروزیش بود برگشت سمت آشپزخونه.
وارد حیاط شدم دیدم سمن با بغض کنار ساک و چمدونش ایستاده. به محض دیدنم اخم کرد و خم شد چمدون رو بلند کنه که گفتم: نمی خواد ، خودم می برمشون!
اما اون با لجاجت گفت: ممنون جناب به کمکتون احتیاجی نیست!
خب اگه فکر کرده میرم نازش رو می کشم مثل همیشه که این کار رو می کردم اشتباه کرده. ابرویی بالا انداختم و به دیوار تکیه دادم وگفتم: بفرمایید تو پس!
با تعجب و حرص پاش رو کوبید  زمین و کشون کشون چمدونش رو داخل برد.
دیدینش؟!دیدین که من دروغ نمیگم؟البته میدونید چی حرصم میده؟ این که دختره قدش به زور میشه 160 اونوقت همین آخرین دفعه نشسته بود کنار دختر عموش دلیل جواب ردش به من رو می گفت قد بلند نبودن من، یعنی قد 172 کوتاهه؟ نخند؟ حالیش می کنم! روی من اینقدر ایراد می ذاره؟ حالا اگه راه به راه دوست دختر داشتم می شدم دست نیافتنی؟
سمن که با خشم از کنارم رد شد و ساکش رو برداشت من هم به دنبالش وارد ساختمون شدم و در رو بستم.
راستی یادم رفت بهتون بگم که خونه ما دو خوابه اس، یعنی اتاق مامان و سمن مشترکه. تا اینجا کافیه چون خیلی گرسنه ام و بهتره برم کمک مامان چون داره سفره ناهار رو می کشه.

رمان فقط یک شوخی بود (قسمت اول)


به نام خدا


نویسنده: سیاوش.ش



قسمت اول



سریع موهام رو شونه کشیدم و شروع به بستن دکمه های پیراهنم کردم که داد مادرم دراومد: مهدی زود باش دیر شد.

حالا انگار قرار بودکی بیاد؟ یه دختر خیرندیده ، گیس بریده چشم سفیدکه بیشتر نیست دیگه؟ها ، چرا اینجوری زل زدی به صفحه کامپیوترت؟آره درست خوندی یه گیس بریده بیشتر نیست دیگه.حالا فکرنکنی چون دوبار به خواستگاریم ، جواب رد داده دارم می سوزم، مدیونی همچین فکری کنی ، اما خب از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون ، آره بدجوری می سوزم.اما خب اگه کاری نکردم این دختره موس موس کنه دنبالم مهدی نیستم.
-مهدی؟
نه بابا مثل اینکه جدی جدی عصبی شد .من برم بهتره.کفشم رو پام کردم و از ساختمون بیرون زدم که مامان رو دیدم که عصبی دم واحدمون ایستاده.
سری به معنی چی شده براش تکون دادم که گفت: آبرو برام نذاشتی بیچاره سمن یه ساعته تو ترمیناله.
شونه ای بالا انداختم و در واحد رو قفل کردم و گفتم: مگه بهش گفته بودم من راننده اش میشم وقتی خواست بیاد اینجا درس بخونه؟ در ضمن کسی که اینجا فامیل نداره واسه چی اینجا رو واسه درس انتخاب می کنه؟بعدش مگه من...
مهدی زود باش.
خب با داد مامان دیگه نتونستم بیشتر از این حرف بزنم و دنبالش از پله ها روون شدم. هی چی تو دلت گفتی؟ فحش دادی؟ خودتی؟ فکر نکن نفهمیدم گفتی اینا چرا با آسانسور نرفتن، فکر نکن فقط خونه شما آسانسور داره داش، درسته که بچه محله باکلاس نیستیم اما ساختمونمون آسانسور هم داره .اما از اون جایی که طبقه اول زندگی می کنیم ترجیح میدیم از پله استفاده کنیم. فهمیدی؟ نخند. من نمیدونم ضایع شدن خنده داره مگه؟
سوار ماشین شدم. مامان بیچاره ام از بس عجله داره ماشین رو برام روشن کرده منتظره.یکی نیست بهش بگه خب گواهینامه بگیر که دیگه منت کشی نکنی. خلاصه بعد از کلی ناز و ادا اومدن و حرص خوردن شیرین جون حرکت کردیم.
یادم رفت سمن رو بهت معرفی کنم. دخترخاله ام. من از دار دنیا دو تا دایی دارم و یک خاله که هر سه اشون هم شهرستانن. فقط ما اینجاییم. پدرم که بیست سال پیش وقتی من شش سالم بود به رحمت خدا رفت .هر چی هم دایی هام اصرار کردند مامانم بره باهاشون زندگی کنه قبول نکرد. یه کلوم گفت: می خوام نزدیک شوهرم باش. بله دیگه شیرین جونه.فکرکردین عشقش مثل عشقای آب دوغ خیاری بعضیاس که صبح عاشقن و عصر فارغ؟
داشتم می گفتم اما این سمن خانوم که ته تغاری لوس و افاده ای خاله مریمه.از بس لوس و افاده ایه به دمش میگه دنبالم نیا بو میده. والله. مدیونی فکر کنی اینا رو بابت اون قضیه میگم. حالا که اومد می بینیش می فهمی من چی میگم. یعنی من یه چیزی میگم تو یه چیزی می بینی.
-مهدی داری با کی حرف میزنی؟
-جانم مامانم، امرتون.
چپ چپ نگاهم کرد و زیر لب گفت: بچه ام دیوونه شده انگاری.
بیا اینم از مادر ما .حالا اگه این شیرین جون گذاشت من  قبل رسیدن به ترمینال قضیه سمن رو بگم؟
کجا بودم؟ آهان یادم اومد. این سمن امسال کنکور داد . قرار نبود اینجا بیاد.می دونید چرا؟ چون اصلا تو انتخاباش اینجا نبود.همه انتخاباش شهر خودشون بودند. اما خب موقعی که نتایج اومدن مشخص شد ده تا انتخاب اولش اینجا بوده و تو نهمین انتخابش هم قبول شده. بیچاره اونقدر گریه زاری راه انداخت که من اصلا اینا رو انتخاب نکردم. مدیونی فکر کنی که یه ماه پیش که من خونه اشون بودم و مثل یه پسر خاله خب کمکش کردم انتخاب رشته کنه .آخر کارکدا رو عوض کردم.مدیونی به خدا.
خلاصه شوهر خاله جانم گفتن: یه کلام دانشگاه راه دور ممنوع. سمن خانم همون دختر افاده ایه زنگ زد به من منت کشی. که دستم به شلوارت بیا بابام رو راضی کن برم دانشگاه و گرنه سال دیگه هم از کنکور محرومم. کلی هم التماس که اگه میشه یه کاری کن انتقالی و اینا بگیرن. اما خب بنده بعد یک هفته خبر دادم بهش که انتقالی بهت نمیدن و باید خودت بیایی اینجا درس بخونی. چرا داری اینجوری نگاه می کنی؟ میدونم دروغ گفتم اما خب ؟ گرفتی قضیه رو؟ اتفاقا یه مورد دست به نقد واسه جابه جایی هم بود اما بنده نخواستم انجام بشه. بعدش هم دم گوش مامان وز وز کردم که بچه  گناه داره شما زنگ بزن با این شوهر خواهرت صحبت کن بگو سمن این چهار سال رو بیاد پیش ما. خلاصه بعد از پادرمیونی مامان شوهر خاله جان هم که انگار بدش نمیومد دخترش رو به ریش نداشته من ببنده رضایت داد که سمن بیاد اینجا درس بخونه و با ما زندگی کنه.والسلام تا همینجا بسه که رسیدیم ترمینال.

دانلود رمان از خیانت تا عشق جلد دوم

این هم نسخه پی دی اف رمان از خیانت تا عشق 2 هستش.




دانلود  از خیانت تا عشق جلد دوم نسخه پی دی اف

دانلودنسخه پی دی اف رمان از خیانت تا عشق 1

اینم فرمت پی دی اف رمان از خیانت تا عشق 1



دانلود