رمان فقط یک شوخی بود قسمت ششم


قسمت ششم


به مامان زنگ زدم و گفتم فرهود و زنش برای شام خونمون هستن، اونم از پشت تلفن سفارش خرید میوه و شیرینی داد و آخرش هم گفت: قبل از خرید سمن رو برسونم خونه!
خبر نداشت که همین سمن خانم خودش نخواست من بمونم کنارش.
دل رحمم دیگه چه میشه کرد، بلند شدم مغازه رو قفل کردم و رفتم سمت دانشگاه مطمئن بودم هنوز کارش تموم نشده.
دم در دانشگاه رضا و بابک رو دیدم هم کلاسی های دوره ارشدم هستن. حالا بعد کم کم بیشتر بهت میگم که منو بشناسی. حتی مامانمم نمیدونه چه پسر نابغه ای داره. دو ترم ارشد گذرونده بودم . اما خب سمن خانم ما رو قابل نمیدونه.
خواستم قبل اینکه بابک منو ببینه جیم شم که منو دید. بابک اصولا زیادی وراج بود. وقتی آدم رو به حرف بگیره ول کن نبود.
بابک: سلام داداش مهدی، خوبی آقا؟
دستش رو یه فشار محکم دادم و گفتم: ای بد نیستم.

با رضا هم که زیادی مظلوم بود و من اصلا نمیدونم چطوری تا حالا از دست وراجی های بابک سر به بیابون نذاشته هم سلام علیک کردم و قبل از اینکه باز بابک بخواد به وراجیش ادامه بده گفتم: من کار دارم بچه ها بعدا می بینمتون.
هنوز دو قدمی از کنارشون رد نشده بودم که سمن همراه با یه دختر چادری از در دانشگاه بیرون زد.
حتما کارش تموم شده بود. خب بهتره برم جلو و خودی نشون بدم.
همین که مقابلشون ایستادم گفتم: سلام عرض شد!
سمن زیر لبی سلامی داد و اون دختر هم آروم جوابم رو داد که سمن گفت: فاطمه جان ایشون پسرخاله ام هستن.
خب خدا رو شکر ضایعم نکرد و احترامم رو نگه داشت.
دختره هم خوشبختمی تحویلم داد و با سمن خداحافظی کرد. سمن هم بر و بر ایستاد و منتظر بود من حرف بزنم.

یه جوری نگاه می کرد هر کی نمیدونست فکر می کرد دختر شاهی چیزی هستش. اصلا از نگاهش خوشم نیومد.
-ماشین اون سمته.
پشت چشمی نازک کرد و گفت: قرار بود با آژانس برگردم.
می بینی؟ نه تو رو خدا می بینی کارم به کجا رسیده؟ بسوزه پدر عاشقی که چه بلایی به سرم آورده.
-کارم تموم شد خواستم برم خونه گفتم سر راهم بیام دنبالت.
اهومی گفت که یهو جلالی یکی از دخترای کارشناسی با دیدنم سمتم اومد و گفت: سلام آقای ارجمند خوب هستین؟
-سلام ممنون ، شما خوب هستی؟
به نگاه از اون نگاه ها حواله سمن کرد و گفت :معرفی نمی کنین؟
سمنم منتظر شد من حرف بزنم، حتما منتظر بود بگم زنمه، بذار به همین خیال باشه. رو کردم به جلالی و گفتم: سمن دخترخاله ام.
بعد هم رو کردم سمت سمن و گفتم: خانم جلالی یکی از دانشجوهای خوب کارشناسی.
دو تاشون یه خوشبخت هستمی تحویل هم داد.که دوباره جلالی با لبخند گفت: ثبت نام این ترم رو انجام دادین؟

-بله !

دیدم زیاد بخوام بایستم این دختر همینجوری قراره من رو به حرف بگیره برای همین گفتم: خب خانم جلالی اگه امری نیست ما بریم!
دمغ شد و گفت: نه خواهش می کنم، به سلامت.
حالا یهو فکر نکنی من تو ذهنم دارم به این فکر می کنم که این دختره از من خوشش میاد، نه اما خب جان من تو بگو تابلو نبود؟ خب تابلو بود از من خوشش میاد دیگه.
سمن با یه ایشی از کنارم رد شد وسمت ماشین رفت.
با خدا این دیگه چش شد؟ اصلا زنا درست بشو نیست، ناشناخته هم هستن.
سوار ماشین که شدم گفت: میشه کولر رو روشن کنید.
منم که زن ذلیل زود اوامر رو اجرا کردم و با یه نیش باز گفتم: خوبه؟
-شما درس می خونید؟
نه انگار براش مهم شدم که داره سوال می پرسه.
با یه ژست فیلسوفانه گفتم: بله! بالاخره زگهواره تا گور باید دنبال دانش اندوزی باشیم
.







ادامه دارد............

نظرات 4 + ارسال نظر
mahinfk جمعه 10 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:29 ب.ظ

""معرفی نمی کنین؟""

اخه به تو چه ارتباطی داره. من موندم مگه همه رو باید بشناسید؟ ضایع است دیگه .


""حتما منتظر بود بگم زنمه، بذار به همین خیال باشه""

دقیقا منتظر همین بود تا باز حالت رو بگیره چه خود شیفته ای هست این اقای نابغه


مرسی برای پست و خسته نباشی

mr8967 یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام سیاوش جان،تبریک میگم برای کار جدیدت،خیلی نحوه ی داستان نویسیت رو دوست دارم،بخصوص اینکه مهدی با مخاطب داستان که ما باشیم حرف میزنه:)از اون داستاناست که هر پستش کلی حرف میاره تو ذهنم که بعنوان نظر بگم،ایشالله وقتم ازاد شه هم برای سایه هم شوخی میرسم خدمتتون،مشتاقانه منتظر ادامه اش هستم،بهترین آرزوها برای شما و بانو

/لاله/ سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:50 ب.ظ

آخ که این مهدی چقدر خنگه ! الان با وجود این همکلاسیِ دختر بهترین موقعیت بود که سمن رو بسوزونه و دماغشو به خاک بماله ولی اون چکار کرد ؟
چقدر این پسر ذلیله ! چرا یک ذره غرور و عزت نفس نداره ؟ حالم به هم خورد .. بیخود نیست که سمن هم ازش خوشش نمیاد ؟ کدوم دختری از چنین پسر ذلیل و بدبختی خوشش میاد ؟
مرسی .. نمیدونم چرا من همیشه باید از دست شخصیتهای داستانهای تو حرص بخورم ؟

اینم یه راهه که باعث شه بیایی نظر بدی دیگه

farima دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:39 ب.ظ

مهدییییی دیگه شورشو دراوردی زن ذلیلی تا کی اخه ب خودت بیا پسر...جذبه ت رو کجا قایم کردی؟؟بهترنیس کم کم خودی نشون بدی؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد