رمان فقط یک شوخی بود قسمت هشتم

 

قسمت هشتم
سر شام که دریغ از یه نگاه، اصلا انگار من وجود ندارم. فرهودم که نشسته بود کنارم هر وقت می خواستم یه نگاه به سمن بندازم با آرنج محکم می کوبید تو پهلوم که چشام بی خودی مسیر دیدشون رو تغییر ندم.
خلاصه با هر بدبختی بود من شام رو کوفت کردم و ستاره و مامان و سمن هم ظرفا رو جمع کردن و طبقه خواسته مامان قرار شد ظرفا رو بعدا بشورن و الان دور هم بشینیم حرف بزنیم.
فرهود یه پرتقال پوست گرفت و تو بشقاب پر کرد و گذاشت جلو روم و آروم گفت: وقتی میگم نگاهش نکن، یعنی نگاه نکن، یه ذره بی محلی کن، فوق فوقش می فهمی واقعا تو رو نمی خواد، پس لازم نیست اینقدر خودت رو بخاطر کسی که دوستت نداره کوچیک کنی !
حرفش زیادم بیراه نبود، اما تویی که عاشقی، نه با تو نبودم با اون بغل دستیتم که الان سرش به گوشیش گرمه، اون عاشقه و وضع من رو می فهمه، واقعا عشق این چیزا حالیشه؟
ستاره که تا آخر شب دهنش تو گوش سمن بود و معلوم نبود چی داشت به خورد اون گوش بدبختش می داد که سمن هی اخم می کرد و هی یه نگاه می انداخت سمت من.
یعنی خشم اژدها ندیده بودم که به لطف این فرهود و ستاره نامرد ، دیدم.
موقع خداحافظی فرهود آخرین نصایحش رو کرد که حق نداری زیاد باهاش حرف بزنی، تو روش نخند، خودت رو بگیر، با تلفنت زیاد ور برو، خلاصه منظورش این بود کلا سمن رو بیخیال شم و زندگی کنم.
می شد؟ من که فکر نمی کنم بشه.
بعد از خداحافظی با فرهود و ستاره در رو بستم که نگاهم افتاد به سمن. با اخم نگاه ازم گرفت و وارد واحدمون شد و در رو محکم بست.
به نظرت مخش تکون نخورده؟ خب این کارش به جز پایین آوردن شخصیتش جلوه دیگه ای هم داشت مگه؟
زنگ در رو زدم که در سریع باز شد.خود سمن در رو باز کرد.
منم طبق توصیه های فرهود بدون اینکه حتی دلیل کارش رو بپرسم با یه اخم گنده از کنارش گذشتم که گفت: مبارک باشه پسرخاله!
یا پیغمبر! چی مبارک باشه؟ نکنه این فرهود مادر مرده گند زده باشه به زندگیم.
بدون اینکه برگردم گفتم: ممنون!

خودمم نفهمیدم چی بلغور کردم.حرفی نزد و سمت اتاقش رفت.
یعنی فقط خواست تبریک بگه؟ حالا این تبریک گفتنش واسه چی بود؟
خواستم برم بپرسم دلیلش چی بود گفته نه سه می شه، ممکنه فکر کنه شش میزنم.پشت گردنم رو خاروندم و با خودم گفتم: یعنی ممکنه تبریکش واسه این باشه که می خواد جواب مثبت بده؟
تو چی فکر می کنی؟

 

رمان فقط یک شوخی بود قسمت هفتم


قسمت هفتم

یه ساعتی میشه که ستاره و فرهود رسیدن. ستاره هم از همون وقت که رسیدن سمن رو به حرف گرفته.فرهودم که وضعش مشخصه یا با من حرف میزنه یا با شیرین جون.
منم که دل تو دلم نیست نتیجه این همه وراجی ستاره و سمن رو بفهمم. خانما یه سوال، بپرسم؟ شما حرف هم کم میارین؟ به قول شیرین جون انگار ضبط صوتی قورت دادن که اصلا حرفاشون تموم بشو نیستن. والله اگه درغ میگم ، بگو دروغ میگم. ببین همین لبخندی که الان داری قایمش می کنی داره حرف من رو تایید می کنه.
نمیدونم ستاره به این سمن گیس بریده چی گفت که برگشت یه دور از بالا تا پایینم رو اسکن کرد. حالا تو نمی خواد غلط لفظی بگیری از من. کلا نظورم اینه که کامل براندازم کرد.حالا می بینی من استرس دارما، اونوقت هی حرف تو حرفم بیار، نمیذاری که حرف بزنم. داشتم می گفتم. بذار یه ذره شربت بخورم دهنم خشک شده اونوقت دوباره بهت میگم ادامه ماجرا رو.
-مهدی بلند شو مامان کمک کن میز رو بچینم.
می بینی تو رو خدا، نه می بینی؟  دو نفر خانم تو مجلس نشستن اونوقت مامان من رو صدا می کنه که از من کار بکشه.
ناچارا بلند شدم که ستاره با دیدن من که دنبال مامان حرکت کردم بلند گفت: مهدی بیا بشین من و سمن به شیرین جون کمک می کنیم.

منم که از خدا خواسته خودم رو پرت کردم روی نزدیکترین صندلی و گفتم: زحمتتون میشه، اما بلند شو کار کن برات خوبه!
سمن چپ چپ  نگاهم کرد و رفت سمت آشپزخونه اما ستاره یه چشمک زد و رفت.برگشتم طرف فرهود و گفتم: یه ذره غیرت خرج کن زنت بهم چشمک زد.

خندید و گفت: خب خری، این چشمک یعنی اینکه داره یه کارایی می کنه.

-زیر لفظی می خوای؟ خب بگو یعنی چی؟
ژست فیلسوفانه ای گرفت و گفت: یعنی داره مخ این دختر خاله ات رو روشن می کنه، یعنی داره تو موتور جستجوگر ذهنش اسم تو رو هم می نویسه، که احیانا خواست یه سرچ بکن اسم تو هم باشه و در موردت فکر کنه.
خدا! حرفاش رو شنیدی؟ تو هم به اینکه فرهود چه آدم مزخرفیه ایمان آوردی؟ اخه این چه وضع توضیح دادنه؟
-فرهود مثل آدم حرف بزن یعنی چی؟
-یعنی اینکه ستاره قراره از دلباخته هات برای این سمن خانم بگه و اینکه قرار تو بری خواستگاری ؟
-چی؟
-یواش پسر هول نکن.
ای خدا من چه گناهی به درگاهت کردم که تاوانش شده دوستی مثل این فرهود، این که با این کارش کلا سمن رو پروند.
-آخه نفهم اینجوری که دیگه تو صورتم نگاه نمی کنه، نمیگه این چه عشقیه که دو روزه ته کشید؟
با لبخند گفت: تو صبر کن ببین من و زنم چطوری تا آخر سال زنت میدیم.

رمان فقط یک شوخی بود قسمت ششم


قسمت ششم


به مامان زنگ زدم و گفتم فرهود و زنش برای شام خونمون هستن، اونم از پشت تلفن سفارش خرید میوه و شیرینی داد و آخرش هم گفت: قبل از خرید سمن رو برسونم خونه!
خبر نداشت که همین سمن خانم خودش نخواست من بمونم کنارش.
دل رحمم دیگه چه میشه کرد، بلند شدم مغازه رو قفل کردم و رفتم سمت دانشگاه مطمئن بودم هنوز کارش تموم نشده.
دم در دانشگاه رضا و بابک رو دیدم هم کلاسی های دوره ارشدم هستن. حالا بعد کم کم بیشتر بهت میگم که منو بشناسی. حتی مامانمم نمیدونه چه پسر نابغه ای داره. دو ترم ارشد گذرونده بودم . اما خب سمن خانم ما رو قابل نمیدونه.
خواستم قبل اینکه بابک منو ببینه جیم شم که منو دید. بابک اصولا زیادی وراج بود. وقتی آدم رو به حرف بگیره ول کن نبود.
بابک: سلام داداش مهدی، خوبی آقا؟
دستش رو یه فشار محکم دادم و گفتم: ای بد نیستم.

با رضا هم که زیادی مظلوم بود و من اصلا نمیدونم چطوری تا حالا از دست وراجی های بابک سر به بیابون نذاشته هم سلام علیک کردم و قبل از اینکه باز بابک بخواد به وراجیش ادامه بده گفتم: من کار دارم بچه ها بعدا می بینمتون.
هنوز دو قدمی از کنارشون رد نشده بودم که سمن همراه با یه دختر چادری از در دانشگاه بیرون زد.
حتما کارش تموم شده بود. خب بهتره برم جلو و خودی نشون بدم.
همین که مقابلشون ایستادم گفتم: سلام عرض شد!
سمن زیر لبی سلامی داد و اون دختر هم آروم جوابم رو داد که سمن گفت: فاطمه جان ایشون پسرخاله ام هستن.
خب خدا رو شکر ضایعم نکرد و احترامم رو نگه داشت.
دختره هم خوشبختمی تحویلم داد و با سمن خداحافظی کرد. سمن هم بر و بر ایستاد و منتظر بود من حرف بزنم.

یه جوری نگاه می کرد هر کی نمیدونست فکر می کرد دختر شاهی چیزی هستش. اصلا از نگاهش خوشم نیومد.
-ماشین اون سمته.
پشت چشمی نازک کرد و گفت: قرار بود با آژانس برگردم.
می بینی؟ نه تو رو خدا می بینی کارم به کجا رسیده؟ بسوزه پدر عاشقی که چه بلایی به سرم آورده.
-کارم تموم شد خواستم برم خونه گفتم سر راهم بیام دنبالت.
اهومی گفت که یهو جلالی یکی از دخترای کارشناسی با دیدنم سمتم اومد و گفت: سلام آقای ارجمند خوب هستین؟
-سلام ممنون ، شما خوب هستی؟
به نگاه از اون نگاه ها حواله سمن کرد و گفت :معرفی نمی کنین؟
سمنم منتظر شد من حرف بزنم، حتما منتظر بود بگم زنمه، بذار به همین خیال باشه. رو کردم به جلالی و گفتم: سمن دخترخاله ام.
بعد هم رو کردم سمت سمن و گفتم: خانم جلالی یکی از دانشجوهای خوب کارشناسی.
دو تاشون یه خوشبخت هستمی تحویل هم داد.که دوباره جلالی با لبخند گفت: ثبت نام این ترم رو انجام دادین؟

-بله !

دیدم زیاد بخوام بایستم این دختر همینجوری قراره من رو به حرف بگیره برای همین گفتم: خب خانم جلالی اگه امری نیست ما بریم!
دمغ شد و گفت: نه خواهش می کنم، به سلامت.
حالا یهو فکر نکنی من تو ذهنم دارم به این فکر می کنم که این دختره از من خوشش میاد، نه اما خب جان من تو بگو تابلو نبود؟ خب تابلو بود از من خوشش میاد دیگه.
سمن با یه ایشی از کنارم رد شد وسمت ماشین رفت.
با خدا این دیگه چش شد؟ اصلا زنا درست بشو نیست، ناشناخته هم هستن.
سوار ماشین که شدم گفت: میشه کولر رو روشن کنید.
منم که زن ذلیل زود اوامر رو اجرا کردم و با یه نیش باز گفتم: خوبه؟
-شما درس می خونید؟
نه انگار براش مهم شدم که داره سوال می پرسه.
با یه ژست فیلسوفانه گفتم: بله! بالاخره زگهواره تا گور باید دنبال دانش اندوزی باشیم
.







ادامه دارد............

رمان فقط یک شوخی بود قسمت پنجم

قسمت پنجم رمان


 -خب تو میگی من چکار کنم؟

شونه ای بالا انداخت و گفت: بی خیالش شو!
شیطونه میگه بزنم ....لااله الا الله. اصلا آدم نیست .شما به حرفهاش توجه نکنید.

-فرهود تو آدمی اصلا؟
تو رو خدا می بینیش؟ حالا این خنده مضحک یعنی چی؟
-نیشت رو ببند!
با همون خنده مضحکش گفت: خب ، شاید واقعا از تو خوشش نمیاد. اصلا شاید قسمت هم نیستید.
لجوجانه گفتم: هستیم، مشکلی داری بگو حلش کنم.

مثلا دلقک باز خندید و گفت: خب ! حداقل نشون بده برات مهم نیست، دخترا وقتی ببین کسی زیاد برای بدست آوردنشون تلاش کنه و خیلی نو دست و پاشون باشه فکر می کنن خبریه و با خودشون میگن چرا این؟ بهتر از اینم گیرمون میاد. حالا تو نشون بده فقط یه خواستگار بودی و بس. اگه همه اش ناز بوده که یه حرکتی می کنه؛ در غیر اینصورت میگم کلا قیدش رو بزن.
باز گفت قیدش رو بزن. نه تو رو خدا جلوم رو نگیر بذار بزنم فکش رو پایین بیارم تا دیگه زر اضافی نزنه.
حالا این دفعه خاطرت واسه ام عزیزه کوتاه میام وچیزی به این بچه نمیگم اما دفعه بعد خواهشا جلوم رو نگیر.

وقتی دید چیزی نمیگم گفت: می خوای بگم ستاره زیر زبونش رو بکشه.
ستاره دختر عموی فرهوده، البته نسبت مهمش اینه که زن فرهوده . معمولا خیلی زود با همه دخترخاله میشه درست مثل شوهرش.

با شک گفتم: چجوری مثلا؟

-تو کاریت نباشه، فقط یه زنگ بزن حاج خانم امشب ما رو برای شام دعوت کنه، بهت قول میدم ستاره همه چی رو درست کنه.

با اینکه چشمم آب نمی خورد و می ترسیدم بدتر همه چی رو خراب کنم اما خب دیدم چاره ای ندارم .پس قبول کردم.


-کارد بخوره تو اون شیکمت حالا حتما باید شام رو خونمون تلپ شی؟
-بالاخره هر کاری خرج داره.چی شد؟
-باشه، حالا گمشو برو بذار منم به مامان زنگ بزنم.
دم در مغازه دوباره برگشت و گفت: یادت نره به حاج خانوم بگی که به ستاره زنگ بزنه دعوتمون کنه و گرنه میدونی که ما بدون دعوت جایی نمیریم.

آره جون خودش بدون دعوت جایی نمیرن.

فعلا که منِ بدبخت مجبورم هر کاری میگه بکنم بلکه مشکلم بدستشون حل شه.البته باز من چشم آب نمی خوره اینا بتون حلش کنن.
تا ظهر همینجور الکی تو مغازه نشسته بودم مگس می پروندم. جز دو تا مشتری که یکیشون یه موس خرید و دومی یه نرم افزار آفیس کلا تا ظهر بیکار نشسته بودم و به این عشق بی منطقی که نسبت به این دخترخاله ام داشتم فکر می کردم.
حالا تو چرا غصه می خوری؟ نمی خواد واسه من ادا بیایی ...من از دلسوزی خوشم نمیاد. از همین حالا گفته باشم بخوای ترحم و این جور چیزا رو برای من بیایی عمرا بقیه اش رو تعریف کنم، حالا دیگه خود دانی.

رمان فقط یک شوخی بود قسمت چهارم

قسمت چهارم

همونطور که دستم به فرمون بود نگاهی حواله اش کردم و گفتم: همه مدارکت همراهته؟
سری تکون داد و دوباره نگاش رو دوخت به خیابون. انگار من راننده اشم. شیطونه میگه همین وسط راه پیاده اش کنم و برم دنبال زندگیم. حیف که زندگیم اونه.
پخش ماشین رو روشن کردم .بعد از چند ثانیه زیر لب شروع به زمزمه کردن آهنگ شدم که دیدم آروم سرش طرفم چرخید اما زود نگاهش رو ازم گرفت.چی فکر کردی پس ؟من هر چی نداشته باشم اما صدام خوبه.کسی هم نمی تونه منکر این موضوع بشه.تو هم نمی خواد زود بل بگیری که آره خودشم اعتراف کرد هیچ چیزی جز یه صدا نداره.
از سکوت خوشم نمیومد برای همین باز پرسیدم: چطور شد حالا اینجا رو انتخاب کردی؟
کامل برگشت طرفم و زل زد تو صورتم. وقتی چیزی نگفت، گفتم: هان؟ چرا اینجوری زل زدی بهم؟
سری تکون داد و نگاه ازم گرفت: هیچی!
دختره دیوانه ، همچین زل زده بود بهم ترسیدم. یعنی میگی فهمیده کار منه؟ خب معلومه دیگه وقتی انتخاب رشته رو من و اون انجام دادیم، اشتباهی هم شده باشه پای من و اونو دیگه.
آروم گفتم: سمن؟
برنگشت اما گفت: چیه؟
با اینکه واقعا حس می کردم غرورم خدشه دار شده اما باز با خودم گفتم ارزشش رو داره دوستش دارم: سمن میشه این بار جدی تر بهم فکر کنی؟
پوزخندی زد و گفت: من اصلا نمی تونم بهت فکر کنم حالا جدی ترش بماند.
یه چیزی مثل پتک خورد  تو سرم و یه کسی گفت: خوردیش؟ خاک تو سرت که اینقدر خودت رو به خاطر این دختر کوچیک می کنی؟ مگه چی داره؟
آرومتر از قبل گفتم: مطمئنی؟ این جواب آخرته؟
با همون پوزخند که هنوز روی صورتش بود و نگاهم می کرد گفت: بله مطمئنم پسرخاله.
باشه ای گفتم و حواسم رو جمع رانندگی کردم اما اصلا جمع نمی شد. نمیدونم شاید حواس ریخته شده رو هم نمیشه جمع کرد. حالا تو این هیر و یری تو گیر نده به ضرب و المثل،مهم منظوره که رسید.
جلوی دانشگاه بالاخره یه جای پارک پیدا کردم. پیاده که شدیم گفت: خودم می تونم کارام رو انجام بدم شما لازم نیست منتظر بمونین.
با حرص زل زدم بهش. نمی فهمید منم غرور دارم. منو نمی خوای به درک اما اینجوری تیشه برندار که بزنی به ریشه غرور و وجودم.
برگشتم سمت ماشین کاغذی از داشبورد برداشتم .آدرس خونه رو روش نوشتم و طرفش گرفتم: این آدرس خونه کارت تموم شد یه ماشین از آژانس بگیر و برگرد.خداحافظ.
سریع سوار شدم و سمت مغازه حرکت کردم.
ماشین رو تو پارکینگ پاساژ پارک کردم و سمت مغازه حرکت کردم. مغازه فرهود جفت مغازه ام بود اون تو کار گوشی بود و من کامپیوتر و لپ تاپ و تجهیزات مربوط به اونها.با دیدنم دستی تکون داد و بلند گفت: قرار بود نباشی.
بی حوصله گفتم: فعلا حسش رو ندارم بعدا حرف میزنیم.
قفل در رو باز کردم و چراغها رو روشن کردم .برگشتم طرف در که دیدم کنار در ایستاده
.
-چیه؟
صندلی که جلوی ویترین بود کنار کشید و گفت: مگه قرار نبود باهاش بری برای ثبت نام؟
همونطور که الکی وسایل رو جابه جا می کردم گفتم: بی خود، مگه نوکر باباشم؛ که باهاش برم. دست و پا داره خودش میره. واسه چی یه روزم رو الکی حروم کنم.
خب بدجوری خورده بود تو پرم. دیگه تابلوتر از اون نمی تونست من رو حذف کنه.



نظر یادتان نرود

رمان فقط یک شوخی بود قسمت سوم


قسمت سوم
بعد از شام، به مامان که هنوز در حال مرتب کردن آشپزخونه بود ، شب بخیری گفتم و سمت اتاقم حرکت کردم که با شنیدن اسم خودم پشت در اتاق مامان ایستادم.اینم از مزایای بلندی صدای دختر خالمه.
انگار داشت با تلفن حرف میزد. گوشم رو به در چسبوندم تا بفهمم چی میگه. یه وقت با خودتون نگید که من از فالگوش وایسادن خوشم میاد! نه! من فقط کنجکاو شده بودم بفهمم چی میگه در موردم.
خلاصه یهو گفت: نه بابا ، آدم حسابش نکردم ، پسره پررو. دیدیش وقتی میاد شهرستان چجوری پیراهنش همه اش آستین بلنده و شلوار جینم تا حالا ندیدیم تنش، خب آره ....نه بابا ...خودمم اول تعجب کردم...هم جین می پوشه هم تی شرت....فقط این موهاش هنوز کوتاهند...صدای خنده اش بلند شد و گفت: کوفت من اگه می خواستمش بهش جواب مثبت می دادم. فقط دارم براش بازار گرمی می کنم بلکه تو خر شی و ....
یهو اخمام تو هم رفت. درسته اهل شوخی بودم اما هیچ وقت هم سعی نکردم کسی رو مسخره کنم و اسباب خنده خودم رو فراهم کنم.
بی خیال گوش دادن به حرفای صد من یه غازش شدم و در اتاقم رو محکم بهم کوبیدم.
 صبح با صدای مامان که می گفت: بلند شو ! نمازت قضا شد، بیدار شدم. هنوز تحت تاثیر حرفهایی که دیشب شنیده بودم اخم کرده بودم. دیشب تا صبح با خودم فکر کرده بودم. انگار لازم داشتم اون حرفها رو بشنوم تا باورم بشه واقعا منو نمی خواست و جواب منفیش ناز و ادا نیست.
به درکی گفتم و رفتم سمت دستشویی که اون قبل از رسیدن من از دستشویی خارج شد. بی خیال از کنارش گذشتم که متعجب از حرکت من آروم سلام کرد.
سری تکون دادم و تو دلم گفتم: به من می خندی؟ برای من بازار گرمی می کنی؟ خر شه؟ باشه !
سر صبحونه هم بدجوری حالم گرفته شده بود. میدونم الان داری میگه حقته! منم دعا می کنم عاشقش تا بفهمی حقمه یعنی چی؟
لیوان چاییم رو که خنک شده بود سر کشیدم و سمت اتاقم حرکت کردم که مامان گفت: امروز با سمن میری دیگه؟
سمن: نه خاله جان ممنون خودم میرم.
برگشتم طرفش و گفتم: باهات میام، خودمم اونجا کار دارم.میرم آماده شم.
جلوی آیینه که ایستادم. به موهام که خیلی کوتاه بود دست کشیدم. تصمیم گرفتم بذارم بلند شن. مدیونی فکر کنی بخاطر حرف سمنه نه فقط دیدم یه ذره بلندتر شن بیشتر بهم میان. این دفعه هم با دقت لباسام رو انتخاب کردم. پیراهن سورمه ای آستین بلندم رو همراه شلوار کتون به همون رنگ پوشیدم. آستینای پیراهن رو تا آرنج تا زدم . موهامم که کوتاهند و کاریشون نمیشه کرد.
دست بردم سمت کشو و ساعت بند چرمی که هیچ وقت دستم نمی کردم و هدیه فرهود بود رو دستم کردم. خودم از بستن ساعت خوشم نمیاد چون الکی باعث میشه آدم استرس بگیره. اگه دروغ میگم بگو دروغه؟ حالا این همه به خودم رسیدم اگه به چشمش بیام خوبه.
اسانس عطری که روی میز جلوی آیینه بود رو برداشتم و کمی روی دستم زدم و به گردن و صورتم کشیدم. با افکار مثبت هیجده ای که ناخودآگاه به ذهنم رسید خنده ام گرفت. حالا تو نیشت واسه چی باز شد. فکر رو من کردم. آها فکر کردی بهت میگم؟ عمرا....دوست داری خودت بشین فکر کن.
کفش اسپورت مشکی ام رو از جا کفشی کنار در برداشتم و داد زدم: مامان من تو ماشین منتظرم به سمن بگو بیاد.

رمان فقط یک شوخی بود قسمت دوم

قسمت دوم


با دیدنش یه لبخند عریض که سی و دو تا دندونم رو نشون می داد روی لبم نشست. اما برای اینکه سه نشه سریع اخم کردم و گفتم: سلام دختر خاله!

مامان که هنوز در حال ماچ و بوسه این سمن خانم بود. دیدم این دوتا قصد ندارن سلام و احوالپرسیشون رو تموم کنن برای همین گفتم: مامان دیر شد، بهتره بریم خونه!
مامان هم بالاخره رضایت داد و این سمن خانم چشمش بالاخره به جمال بنده روشن شد و با کلی افاده یه سلام تحویلم داد. که همونم بخوره تو سرم نمی گفت بهتر بود.
خلاصه جونم برات بگه همین که سوار ماشین شدیم و من پا گذاشتم روی پدال گاز این سمن خانم اشکش دراومد. از آیینه نگاش کردم و گفتم: چی شده دخترخاله دلت تنگ شد؟ خب تو که طاقت دوری نداری واسه چی اینجا رو انتخاب کردی؟
مامان: مهدی؟
این یعنی خفه شو! سمن خانم هم به چشم غره اکتفا کرد.
یکی نمی شناستش فکر می کنه ملکه انگلیسی چیزی هستش! والله! خواستم مثل این پسرا که با اخم دل دخترا رو می برن و روزی دو فصل کتکشون میزنن و کلا خشن تشریف دارن، باشم بلکه این سمن من رو ببینه. من که میدونم اینا همه اش آثار خوندن این رمانای عاشقونه اس که دختره دفعه آخر که ازش خواستم بهم فکر کنه ، برگشت گفت: من از مردی که جذبه نداشته باشه خوشم نمیاد!
یکی نیست بهش بگه آخه تو از زندگی چی می دونی؟ احمق بهم میگه تو بلدی اصلا غیرتی شی؟ خدا ! !فکر کرده غیرت به اینه که دم به دقیقه داد بزنم که دختر خاله این کار رو بکن اون کار رو نکن.
خب مهدی نیستم اگه کاری نکردم که خودش بیاد التماس کنه که همون مهدی قبل باشم. البته فرهود دوستم میگه من هیچ وقت نمی تونم جدی باشم و شاید همین شوخیای زیادم باعث فراری دادن این دختر شده.
نمی دونم شاید راست میگه!
با توقف ماشین مامان و سمن سریع پیاده شدم. من رفتم سراغ صندوق عقب تا چمدون و ساکش رو پایین بیارم. همین که خواست وارد خونه شه گفتم: دختر خاله چمدون و ساکت یادت نره!
متعجب برگشت طرفم.این یعنی تو بیارشون تو!
اما خب از اونجایی که قرار بود ادبش کنم دلم اصلا به حالش نسوخت و چمدون و ساک رو گذاشتم جلو پاش.ماشین رو قفل کردم و بهش اشاره کردم از جلوی در بره کنار وارد خونه شدم. مامان که تو آشپزخونه بود گفت: چی شد پس سمن کجاست؟!
بی خیال سمت اتاقم رفتم و گفتم: داره ساک وچمدونش رو میاره!
مامان با دست به گونه اش زد و گفت: خجالت بکش ، پس تو چکاره ای اون چمدون و ساک رو بیاره تو؟
با اخم گفتم: مگه من حمال خواهرزاده اتونم؟!
-نه نیستی ، خودم میرم میارم!
خب از اونجا که من هیچ وقت اهل ناراحت کردن مامانم نیستم سریع گفتم: نمی خواد خودم رفتم!
مامان هم با لبخندی که نشان از پیروزیش بود برگشت سمت آشپزخونه.
وارد حیاط شدم دیدم سمن با بغض کنار ساک و چمدونش ایستاده. به محض دیدنم اخم کرد و خم شد چمدون رو بلند کنه که گفتم: نمی خواد ، خودم می برمشون!
اما اون با لجاجت گفت: ممنون جناب به کمکتون احتیاجی نیست!
خب اگه فکر کرده میرم نازش رو می کشم مثل همیشه که این کار رو می کردم اشتباه کرده. ابرویی بالا انداختم و به دیوار تکیه دادم وگفتم: بفرمایید تو پس!
با تعجب و حرص پاش رو کوبید  زمین و کشون کشون چمدونش رو داخل برد.
دیدینش؟!دیدین که من دروغ نمیگم؟البته میدونید چی حرصم میده؟ این که دختره قدش به زور میشه 160 اونوقت همین آخرین دفعه نشسته بود کنار دختر عموش دلیل جواب ردش به من رو می گفت قد بلند نبودن من، یعنی قد 172 کوتاهه؟ نخند؟ حالیش می کنم! روی من اینقدر ایراد می ذاره؟ حالا اگه راه به راه دوست دختر داشتم می شدم دست نیافتنی؟
سمن که با خشم از کنارم رد شد و ساکش رو برداشت من هم به دنبالش وارد ساختمون شدم و در رو بستم.
راستی یادم رفت بهتون بگم که خونه ما دو خوابه اس، یعنی اتاق مامان و سمن مشترکه. تا اینجا کافیه چون خیلی گرسنه ام و بهتره برم کمک مامان چون داره سفره ناهار رو می کشه.

رمان فقط یک شوخی بود (قسمت اول)


به نام خدا


نویسنده: سیاوش.ش



قسمت اول



سریع موهام رو شونه کشیدم و شروع به بستن دکمه های پیراهنم کردم که داد مادرم دراومد: مهدی زود باش دیر شد.

حالا انگار قرار بودکی بیاد؟ یه دختر خیرندیده ، گیس بریده چشم سفیدکه بیشتر نیست دیگه؟ها ، چرا اینجوری زل زدی به صفحه کامپیوترت؟آره درست خوندی یه گیس بریده بیشتر نیست دیگه.حالا فکرنکنی چون دوبار به خواستگاریم ، جواب رد داده دارم می سوزم، مدیونی همچین فکری کنی ، اما خب از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون ، آره بدجوری می سوزم.اما خب اگه کاری نکردم این دختره موس موس کنه دنبالم مهدی نیستم.
-مهدی؟
نه بابا مثل اینکه جدی جدی عصبی شد .من برم بهتره.کفشم رو پام کردم و از ساختمون بیرون زدم که مامان رو دیدم که عصبی دم واحدمون ایستاده.
سری به معنی چی شده براش تکون دادم که گفت: آبرو برام نذاشتی بیچاره سمن یه ساعته تو ترمیناله.
شونه ای بالا انداختم و در واحد رو قفل کردم و گفتم: مگه بهش گفته بودم من راننده اش میشم وقتی خواست بیاد اینجا درس بخونه؟ در ضمن کسی که اینجا فامیل نداره واسه چی اینجا رو واسه درس انتخاب می کنه؟بعدش مگه من...
مهدی زود باش.
خب با داد مامان دیگه نتونستم بیشتر از این حرف بزنم و دنبالش از پله ها روون شدم. هی چی تو دلت گفتی؟ فحش دادی؟ خودتی؟ فکر نکن نفهمیدم گفتی اینا چرا با آسانسور نرفتن، فکر نکن فقط خونه شما آسانسور داره داش، درسته که بچه محله باکلاس نیستیم اما ساختمونمون آسانسور هم داره .اما از اون جایی که طبقه اول زندگی می کنیم ترجیح میدیم از پله استفاده کنیم. فهمیدی؟ نخند. من نمیدونم ضایع شدن خنده داره مگه؟
سوار ماشین شدم. مامان بیچاره ام از بس عجله داره ماشین رو برام روشن کرده منتظره.یکی نیست بهش بگه خب گواهینامه بگیر که دیگه منت کشی نکنی. خلاصه بعد از کلی ناز و ادا اومدن و حرص خوردن شیرین جون حرکت کردیم.
یادم رفت سمن رو بهت معرفی کنم. دخترخاله ام. من از دار دنیا دو تا دایی دارم و یک خاله که هر سه اشون هم شهرستانن. فقط ما اینجاییم. پدرم که بیست سال پیش وقتی من شش سالم بود به رحمت خدا رفت .هر چی هم دایی هام اصرار کردند مامانم بره باهاشون زندگی کنه قبول نکرد. یه کلوم گفت: می خوام نزدیک شوهرم باش. بله دیگه شیرین جونه.فکرکردین عشقش مثل عشقای آب دوغ خیاری بعضیاس که صبح عاشقن و عصر فارغ؟
داشتم می گفتم اما این سمن خانوم که ته تغاری لوس و افاده ای خاله مریمه.از بس لوس و افاده ایه به دمش میگه دنبالم نیا بو میده. والله. مدیونی فکر کنی اینا رو بابت اون قضیه میگم. حالا که اومد می بینیش می فهمی من چی میگم. یعنی من یه چیزی میگم تو یه چیزی می بینی.
-مهدی داری با کی حرف میزنی؟
-جانم مامانم، امرتون.
چپ چپ نگاهم کرد و زیر لب گفت: بچه ام دیوونه شده انگاری.
بیا اینم از مادر ما .حالا اگه این شیرین جون گذاشت من  قبل رسیدن به ترمینال قضیه سمن رو بگم؟
کجا بودم؟ آهان یادم اومد. این سمن امسال کنکور داد . قرار نبود اینجا بیاد.می دونید چرا؟ چون اصلا تو انتخاباش اینجا نبود.همه انتخاباش شهر خودشون بودند. اما خب موقعی که نتایج اومدن مشخص شد ده تا انتخاب اولش اینجا بوده و تو نهمین انتخابش هم قبول شده. بیچاره اونقدر گریه زاری راه انداخت که من اصلا اینا رو انتخاب نکردم. مدیونی فکر کنی که یه ماه پیش که من خونه اشون بودم و مثل یه پسر خاله خب کمکش کردم انتخاب رشته کنه .آخر کارکدا رو عوض کردم.مدیونی به خدا.
خلاصه شوهر خاله جانم گفتن: یه کلام دانشگاه راه دور ممنوع. سمن خانم همون دختر افاده ایه زنگ زد به من منت کشی. که دستم به شلوارت بیا بابام رو راضی کن برم دانشگاه و گرنه سال دیگه هم از کنکور محرومم. کلی هم التماس که اگه میشه یه کاری کن انتقالی و اینا بگیرن. اما خب بنده بعد یک هفته خبر دادم بهش که انتقالی بهت نمیدن و باید خودت بیایی اینجا درس بخونی. چرا داری اینجوری نگاه می کنی؟ میدونم دروغ گفتم اما خب ؟ گرفتی قضیه رو؟ اتفاقا یه مورد دست به نقد واسه جابه جایی هم بود اما بنده نخواستم انجام بشه. بعدش هم دم گوش مامان وز وز کردم که بچه  گناه داره شما زنگ بزن با این شوهر خواهرت صحبت کن بگو سمن این چهار سال رو بیاد پیش ما. خلاصه بعد از پادرمیونی مامان شوهر خاله جان هم که انگار بدش نمیومد دخترش رو به ریش نداشته من ببنده رضایت داد که سمن بیاد اینجا درس بخونه و با ما زندگی کنه.والسلام تا همینجا بسه که رسیدیم ترمینال.